کرامات شهدای گمنام دانشکده
روح این دوشهید مثل دو پرنده در فضای این دانشگاه حضور دارند. من برای بهبودی حال پدرم به این دو شهید متوسل شده بودم واز آنها خواستم از خدا بخواهند شفای اورا بدهند و یا پیرمرد را از رنج کشیدن نجات دهند. شب آخر حیات پدرم ، در خواب دو جوان را دیدم که بالای سرم ایستاده بودند یکی بیدارم میکرد و دیگری دست بر سرم میکشید و گفت: بلند شو پدرت راحت شد! از خواب بیدار شدم فهمیدم پدرم از دنیا رفته است.
اشک چشمم را از شهدا گرفته ام مدتی بود در مراسم عزاداری اهل بیت علیهم السلام اشک چشمم خشک شده بود با توسل به شهدا از آنها خواستم محرم راحت برای امام حسین علیه السلام اشک بریزم. همان طور شد که دلم میخواست آن سال محرم اشک چشمم به راحتی جاری میشد خودم هم باورم نمی کردم.
سالها بود درمنزل مسکونی پدر شوهرم سکونت داشتیم و خانه را از ایشان خریده بودیم ولی بعد از چند سال خانه را به طور ناگهانی از ما پس گرفت. به شهدای دانشکده توسل کردم در حالیکه خرید خانه برایمان محال بود ولی به طور باورنکردنی موفق شدیم ماه رمضان امسال ابتدا وام خانه مهیا شد در فاصله کوتاهی خانه ای نوساز با پول اندکی که داشتیم پیدا کردیم از سازنده آن پرسیدم ساخت خانه محکم است؟ گفت: بله من چون فرزند شهید هستم طوری خانه میسازم که کسی پدرم را لعن ونفرین نکند. باورم نمیشد صاحب خانه شدهام آن هم درماه مبارک رمضان در کوچه ای به نام شهید رمضانی!
هفت سال بود درگیر بیماری مادرم بودم. با وجود هزینه های بسیار و مراجعه به پزشکان متعدد هنوز مشکل باقی بود. به دلیل بیماری قلبی مادرم خطرعمل بالا بود وهر پزشکی حاضر به این کارنبود یا هزینه عمل را آن قدر زیاد میگفتند که ما قادر به پرداخت آن نبودیم به شهدا توسل کردم ، به راحتی مشکل مادرم در یک روز بدون عمل جراحی باز با یک عمل سرپایی و با هزینه بسیار کم برطرف شد واز این بابت خدارا شاکرم واز شهدا ممنون هستم.
برای مناسبتی از شهری سخنران دعوت کرده بودیم. هزینه رفت وآمد و دستمزد سخنرا ن در مجموع دویست هزار تومان میشد که متوجه شدیم هزینه های این برنامه در بودجه لحاظ نشده و دریغ از ریالی که بتوانیم این دویست هزار تومان را پرداخت کنیم! نمیدانستیم هزینه را چگونه تأمین کنیم به شهدای دانشکده توسل کردیم واز آنها پول خواستیم ! بعد از برنامه سخنران صدا کرد وگفت: " چون تهران کار داشتند با ماشین شخصی آمده اند هزینه به پنجاه هزار تومان تقلیل پیدا کرد که سخنران آن را هم برای این که در ثواب برنامه سهیم باشند به دانشکده بخشیدند. همه هزینه را شهدا پرداختند.
مدتی بود پیگیر ساخت مسجد در کنار مزار شهدا بودیم ولی نتوانسته بودیم فرد نیکو کاری پیدا کنیم تا در هزینه های ساخت مسجد کمک کند. روزی به شهدا گفتیم همین امروزخودتان پول میرسانید و یا دیگر این کار را دنبال نخواهیم کرد دو ساعت نگذشته بود که فردی با دانشکده تماس گرفت وبیست میلیون برای ساخت مسجد به دانشکده اهدا کرد.
با دوستم قرار گذاشتیم همزمان با هم از شهدا حاجتی بخواهیم او نیت کرد ازدواج کند ومن هم دوست داشتم عالمی را از نزدیک ملاقات کنم. مدت زیادی طول نکشید که هر دو همزمان به خواستهمان رسیدیم او ازدواج کرد و من توفیق دیدار آن عالم را از نزدیک پیدا کردم.
در مراسم ازدواج یکی از اقوام شرکت کرده بودم که بعد از برگشت متوجه شدم موبایلم گم شده است. نگران بودم چند روزی گشتم ولی خبری نبود. از اضطراب شبی تا ساعت دو نیمه شب گریه میکردم. یک لحظه یادم افتاد به شهدا توسل کنم؛ با خودم گفتم شهدا اگر شما وکراماتی که از شما شنیدم بر حق است مشکل مرا هم حل کنید؛ چند دقیقه نگذشته بود که همان ساعت دو نیمه شب به منزل زنگ زدند، شوهرخالهام بود که خبر پیدا شدن موبایل را میداد. این بارازخوشحالی خوابم نبرد وتا صبح گریه کردم.
خیلی وقت بود دنبال خرید خانه بودیم ولی به پای قول نامه که میرسید معامله به هم میخورد. خسته شده بودم. دوستم با قاطعیت گفت:" برو از شهدا بخواه آنها اینجا هستند تا مشکلات ما را رفع کنند ودست ما را بگیرند!" سر مزار شهدا رفتم و گفتم:" تا امشب باید همسرم یک خونه قول نامه کنه!" در منزل بودیم که از بنگاه با همسرم تماس گرفتند وگفتند صاحب اصلی خانه ای که هفته قبل معامله اش به هم خورده بود اینجا منتظر شماست. همسرم رفت وهمان شب قول نامه را امضاء کردند. بعد از برگشت قضیه را از همسرم پرسیدم. گفت: فردی که هفته قبل قرار بود با او معامله کنیم صاحب اصلی خانه نبوده وقصد کلاهبرداری داشته، صاحب اصلی متوجه شده بود و آن شب آمده بود تا خودش برای فروش خانه اش اقدام کند. اوبه جای بخشی ازهزینه هم منزل قبلی ما را برداشت دیگه مطمئن شده بودم اگردربرآورده شدن حاجات ودعاها تأخیر میافتد حتما خیری در آن است وباید همیشه به خدا توکل کنیم و چقدر این شهدا مستجاب الدعوه هستند و چقدر شنوا و مقرب درگاه خدا
اولین چیزی که از شهیدان دیدم شفای برادرم بود. دومین چیز این بود که فلش رو داده بودم به دختری که نه اسمش یادم بود و نه قیافه اش. اصلاً از او شماره تلفن هم نگرفته بودم. فلشم پر از عکسهایی بود که نباید می بود. به شهدا متوسل شدم و از آنها کمک خواستم، طولی نکشید که آن دختر پیدا شد، فلشم را آورد و تحویل داد.
مدتی بود خواستگارهای خوبی نداشتم حتی بعضی اهل نماز نبودند. دلم شکست با این که برای ازدواج به شهید دیگری که در بوستان نهج البلاغه به خاک سپرده شده است توسل کرده بودم سر مزار شهدای دانشکده رفتم واز آنها گله کردم وگفتم به آن شهید پیغام بدهید که کاری به او سپرده ام این چه خواستگارهایی است که برایم میفرستد درست است آدم خوبی نیستم ولی به برخی از حدود الهی معتقدم واز شهدا خواستم یا خواستگاری نیاید که وقتم تلف شود ویا یک خواستگار درست وحسابی با شرایطی که میخواهم برایم بفرستند. چهارشنبه این حرف ها را به شهدا گفتم واز دانشکده خارج شدم. شنبه صبح که دوباره به دانشکده برمیگشتم یکی از دوستانم تماس گرفت وفردی را برای ازدواج معرفی کرد با ویژگی هایی که میخواستم وقتی با دوستم خدا حافظی کردم رسیدم به مزار شهدا وکنار آنها نشستم. همان هفته مقدمات خواستگاری فراهم شد دو هفته بعد در خواب سه شهید غواص را دیدم دو نفر عقب تر ایستاده بودند وچهره شان مشخص نبود اما یکی که جلوتر ایستاده بود کاملاً چهره اش مشخص بود دستش را به طرفم دراز کرد با لبخند گفت با من دست میدهی؟ فوری دستم را عقب کشیدم وگفتم: تو نامحرمی من با تو دست نمیدهم. سرش را تکان داد ودستش را عقب کشید ودوباره لبخند زد. دو ماه بعد وقتی اولین بار به منزل نامزدم رفتم در اتاق پذیرایی عکس همان شهیدی را دیدم که توی خواب دیده بود شهید دایی نامزدم بود که در عملیات والفجر 8 مثل شهدای دانشکده مفقود الاجسد شده بود. اینجا بود که فهمیدم آن دو شهیدی که عقب تر ایستاده وچهره شان مشخص نبود شهدای گمنام دانشکده بودند.
خواهرم در کنکور کارشناسی ارشد شرکت کرده ونگران قبولی اش بود. به او گفتم برای شهدای دانشکده مان نذر کند تا در یک دانشگاه خوب پذیرفته شود. فوری گفت: 400 هزار تومان برای ساخت مسجد دانشکده تان نذر میکنم. به شوخی گفتم: برای شهدا بیشتر از اینها باید هزینه کنی. اوهم قبول کرد وگفت یک میلیون میدهم. جواب قبولی دانشگاه ها آمد، اودر دانشگاهی که دوست داشت قبول شده بود